بیا بیا دلدار من دلدار من درآ درآ در کار من در کار من
تویی تویی گلزار من گلزار من بگو بگو اسرار من اسرار من بیا بیا درویش من درویش من مرو مرو از پیش من از پیش من تویی تویی هم کیش من هم کیش من تویی تویی هم خویش من هم خویش من هر جا روم با من روی با من روی هر منزلی محرم شوی محرم شوی روز و شبم مونس تویی مونس تویی دام مرا خوش آهوی خوش آهوی ای شمع من بس روشنی بس روشنی در خانهام چون روزنی چون روزنی تیر بلا چون دررسد چون دررسد هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی صبر مرا برهم زدی برهم زدی عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی دل را کجا پنهان کنم در دلبری تو بیحدی تو بیحدی ای فخر من سلطان من سلطان من فرمان ده و خاقان من خاقان من چون سوی من میلی کنی میلی کنی روشن شود چشمان من چشمان من هر جا تویی جنت بود جنت بود هر جا روی رحمت بود رحمت بود چون سایهها در چاشتگه فتح و ظفر پیشت دود پیشت دود فضل خدا همراه تو همراه تو امن و امان خرگاه تو خرگاه تو بخشایش و حفظ خدا حفظ خدا پیوسته در درگاه تو درگاه |
من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم خرد پوره آدم چه خبر دارد از این دم که من از جمله عالم به دو صد پرده نهانم مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم رخ تو گر چه که خوب است قفس جان تو چوب است برم از من که بسوزی که زبانهست زبانم نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم حذر از تیر خدنگم که خدایی است کمانم نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم چو گلستان جنانم طربستان جهانم به روان همه مردان که روان است روانم شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم چو درآیم به گلستان گل افشان وصالت ز سر پا بنشانم که ز داغت به نشانم عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم همه اسرار سخن را به نهایت برسانم |
ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم
چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم یک حمله مردانه مستانه بکردیم تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم در منزل اول به دو فرسنگی هستی در قافله امت مرحوم رسیدیم آن مه که نه بالاست نه پست است بتابید وان جا که نه محمود و نه مذموم رسیدیم تا حضرت آن لعل که در کون نگنجد بر کوری هر سنگ دل شوم رسیدیم با آیت کرسی به سوی عرش پریدیم تا حی بدیدیم و به قیوم رسیدیم امروز از آن باغ چه بابرگ و نواییم تا ظن نبری خواجه که محروم رسیدیم ویرانه به بومان بگذاریم چو بازان ما بوم نهایم ار چه در این بوم رسیدیم زنار گسستیم بر قیصر رومی تبریز ببر قصه که در روم رسیدیم |
ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد
طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد میگشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو مشنو تو این افسون که او ز افسون ما افسانه شد زین حلقه نجهد گوشها کو عقل برد از هوشها تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد کاستون عالم بود او نالانتر از حنانه شد من که ز جان ببریدهام چون گل قبا بدریدهام زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد این قطرههای هوشها مغلوب بحر هوش شد ذرات این جان ریزهها مستهلک جانانه شد خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد |
.:: گفته اند این آخرین شعر حضرت مولاناست ::.
گفته اند این آخرین شعر حضرت مولاناست..
رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن ترك من خراب شبگرد مبتلا كن ماييم و موج سودا، شب تا به روز تنها خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن از من گريز تا تو، هم در بلا نيفتي بگزين ره سلامت، ترك ره بلا كن ماييم و آب ديده، در كنج غم خزيده بر آب ديده ما صد جاي آسيا كن خيره كشي است ما را، دارد دلي چو خارا بكشد، كسش نگويد: «تدبير خونبها كن» بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد اي زرد روي عاشق، تو صبر كن، وفا كن دردي است غير مردن، آن را دوا نباشد پس من چگونه گويم كاين درد را دوا كن؟ در خواب، دوش، پيري در كوي عشق ديدم با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد از برق اين زمرد، هين، دفع اژدها كن |
ای عاشقان ای عاشقان دیوانهام کو سلسله
ای سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغله زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله برخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدان کز بهر ما بر آسمان گردان شدهست این مشعله آن را که باشد درد دل کی رهزند باران گل از عشق باشد او بحل کو را نشد که خردله روزی مخنث بانگ زد گفتا که ای چوبان بد آن بز عجب ما را گزد در من نظر کرد از گله گفتا مخنث را گزد هم بکشدش زیر لگد اما چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله کو عقل تا گویا شوی کو پای تا پویا شوی وز خشک در دریا شوی ایمن شوی از زلزله سلطان سلطانان شوی در ملک جاویدان شوی بالاتر از کیوان شوی بیرون شوی زین مزبله چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته بشنیدیی اسرار دل گر کم شدی این مشغله بیدل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی کاین عقل جزوی میشود در چشم عشقت آبله تا صورت غیبی رسد وز صورتت بیرون کشد کز جعد پیچاپیچ او مشکل شدهست این مسله اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی زیرا ز خون عاشقان آغشتهست این مرحله رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله زیرا که زاید فتنهها این روزگار حامله از رنجها مطلق روی اندر امان حق روی در بحر چون زورق روی رفتی دلا رو بیگله چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی آزاد و فارغ گشتهای هم از دکان هم از غله ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد آن کو به تو پیوسته شد پیوسته باشد در چله در روز چون ایمن شدی زین رومی باعربده شب هم مکن اندیشهای زین زنگی پرزنگله خامش کن ای شیرین لقا رو مشک بربند ای سقا زیرا نگنجد موجها اندر سبو و بلبله |
بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم یارم به بازار آمدهست چالاک و هشیار آمدهست ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم |
من از اقلیم بالایم سر عالم نمیدارم
نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمیدارم اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمیدارم مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن مرا گفتهست لاتسکن تو را همدم نمیدارم مرا چون دایه فضلش به شیر لطف پروردهست چو من مخمور آن شیرم سر زمزم نمیدارم در آن شربت که جان سازد دل مشتاق جان بازد خرد خواهد که دریازد منش محرم نمیدارم ز شادیها چو بیزارم سر غم از کجا دارم به غیر یار دلدارم خوش و خرم نمیدارم پی آن خمر چون عندم شکم بر روزه می بندم که من آن سرو آزادم که برگ غم نمیدارم درافتادم در آب جو شدم شسته ز رنگ و بو ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمیدارم تو روز و شب دو مرکب دان یکی اشهب یکی ادهم بر اشهب بر نمیشینم سر ادهم نمیدارم جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب که بر مسلک به زیر این کهن طارم نمیدارم به باغ عشق مرغانند سوی بیسویی پران من ایشان را سلیمانم ولی خاتم نمیدارم منم عیسی خوش خنده که شد عالم به من زنده ولی نسبت ز حق دارم من از مریم نمیدارم ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمیدارم |
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر برخوانم افسونش حراقه بجنبانم زین واقعه مدهوشم باهوشم و بیهوشم هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم فریاد کز این حالت فریاد نمیدانم زان رنگ چه بیرنگم زان طره چو آونگم زان شمع چو پروانه یا رب چه پریشانم گفتم که مها جانی امروز دگر سانی گفتا که بر او منگر از دیده انسانم ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردی کز آتش حرص تو پردود شود جانم یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو در پرده میا با خود تا پرده نگردانم هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم |
بیایید بیایید به گلزار بگردیم
بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم بیایید که امروز به اقبال و به پیروز چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم بسی تخم بکشتیم بر این شوره بگشتیم بر آن حب که نگنجید در انبار بگردیم هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است بر آن یار نکوروی وفادار بگردیم چو از خویش برنجیم زبون شش و پنجیم یکی جانب خمخانه خمار بگردیم در این غم چو نزاریم در آن دام شکاریم دگر کار نداریم در این کار بگردیم چو ما بیسر و پاییم چو ذرات هواییم بر آن نادره خورشید قمروار بگردیم چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان چو اندیشه بیشکوت و گفتار بگردیم |
ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را
باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش را تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را چون جلوه مه میکنی وز عشق آگه میکنی با ما چه همره میکنی چیزی بده درویش را درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را تلخ از تو شیرین میشود کفر از تو چون دین میشود خار از تو نسرین میشود چیزی بده درویش را جان من و جانان من کفر من و ایمان من سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را |
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا
دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان بار دگر رقص کنان بیدل و دستار بیا روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا ای مه افروخته رو آب روان در دل جو شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان چند زنی طبل بیان بیدم و گفتار بیا |
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا نور تویی سور تویی دولت منصور تویی مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضهی امید تویی راه ده ای یار مرا روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا |
باز آمدم چون عيد نو تا قفل زندان بشکنم وين چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم هفت اختر بي آب را کاين خاکيان را مي خورند هم آب بر آتش زنم هم بادههاشان بشکنم از شاه بيآغاز من پران شدم چون باز من تا جغد طوطيخوار را در دير ويران بشکنم زآغاز عهدي کردهام کاين جان فداي شه کنم بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پيمان بشکنم امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم روزی دو٬ باغ طاغیـان گر سبـز بینی غم مخور چـون اصلهای بیخشان از راه پنـهان بشکنم من نـشکنم ٬ جـز جـور را٬ یا ظـالم بد غــور را گـر ذره ای دارد نمـک گـبـرم اگـر آن بشکنم هر جـا یکـی گویـی بود چوگان وحدت وی برد گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم گشتـم مقیـم بزم او٬ چون لطف دیدم عزم او گشتم حقیر راه او تا ساق شیـطان بشکنم چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی پس تو ندانی اینقدر کین بشکنم٬ آن بشکنم گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم گرز فریدونی کشم ضحاک را سر بشکنم این بار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم ساقی و مطرب هردو را من کاسه سر بشکنم گر کژ بسویم بنگرد گوش فلک را بر کنم گر طعنه بر جانم زند دندان اختر بشکنم چون رو به معراج آورم از هفت کشور بگذرم چون پای بر گردون نهم نه چرخ و چنبر بشکنم گر محتسب جوید مرا تا در رهی کوبد مرا من دست و پایش در زمان با فرق و دندان بشکنم گر شمس تبریزی مرا گوید که هی آهسته شو گویم که من دیوانه ام این بشکنم آن بشکنم مولانا! |
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از اين بي خبري ،رنج مبر هيچ مگو دوش ديوانه شدم ،عشق مرا ديد و بگفت آمدم ،نعره من ،جامه مدر هيچ مگو گفتم اي عشق! من از چيز دگر مي ترسم گفت آن چيز دگر نيست ،دگر هيچ مگو من به گوش تو سخن ها ي نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلي ،جز که به سر هيچ مگو گفتم اين روي فرشته است عجب يا بشر است ؟ گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو گفتم اين چيست؟ بگو زير و زبر خواهم شد گفت مي باش چنين زير و زبر هيچ مگو اي نشسته تو در اين خانه ي پر نقش و خيال خيز از اين خانه برو، رخت ببر هيچ مگو |
از رباعيات حضرت مولانا
در دیدهٔ ما نگر جمال حق بین کاین عین حقیقت است و انوار یقین حق نیز جمال خویش در ما بیند وین فاش مکن که خونت ریزد به زمین ............................................................ .................. |
|
اى برادر قصه چون پيمانهاى است |
هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی |
ماجراى شمع با پروانه نيز |
|
|
صنما چنان لطیفی که به جان ما درآیی |
مولوی خطاب به خویش چنین سروده است هوسی است در سر من که سر بشر نداردمن از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی من از او به جـز جمالش طلـبی دگــر ندارم و عشق از ازل است و تاابد خواهدبود جـــو یـنـده عشـق بیعــدد خـواهـدبـود فــردا کــه قـیـامـت آشــکارا گــردد هرکس که نه عاشق است رد خواهد بود |
رو به دريايي که ماهيزادهاي |
رو به دريايي که ماهيزادهاي |
ای برده اختیارم تو اختیار مایی |
البته نکته ای راباید به دوستان گوشزد کنم که عقایدی که مولانا داشته با عقاید ما شیعیان مخالف است وی حتی در کتاب فیه ما فیه خودش صریحا می گوید "چون به حقیقت رسیدی شریعت باطل گشت "!!! ودر جای دیگر می گوید نباز بشر به شریعت همچون نیاز او به طبیب است همچنانکه بیمار پس از علاج به طبیب نیازی ندارد عارف را هم به شریعت نیازی نیست!!!
حال اینکه سخن مولوی از ریشه باطل است امامام معصوم ما می گویند اول باید خدا راشناخت بعد او را عبادات کرد ولی مولانا وصوفیان هم مشرب او می گویند باید خدا را عبادت کرد سپس او به او رسید واو را شناخت!!! که سخنی باطل است مگر می شود خدایی را نشناخته عبادت کرد واین عبادت چه سودی خواهد داشت واز طرف دیگر باید گفت اتفاقا اگر کسی به خدا رسید بیشتر از قبل او را شایسته عبادت وپرستش می یابد نه اینکه عبادت را کنار بگذارد پیغمبر (ص) که مولانا به ایشان ارادت خاصی داشته در کجای تاریخ آمده است که عبادت را رها کرد آیا نعوذا با الله او به خدا نرسیدخه بود که او را عبادت کرد ؟؟ پس دوستان توجه کنند که از زیباییها ونکات سودمند اشعار مولانا استفاده کنند ولی مانند بعضی از روشنفکران غرق در اعتقادات او نشوند |
|
|
|
ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم |
نقل قول:
نيازي به پاسخ بيشتر نداري...... نه پیامم نه کلامم نه سلامم نه علیکم نه سپیدم نه سیاهم نه چنانم که تو گویی نه چنینم که تو خوانی و نه آنگونه که گفتند و شنیدی نه سمائم نه زمینم نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم نه فرستادۀ پیرم نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم نه جهنم نه بهشتم چُنین است سرشتم این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم... گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویــم تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی خودِ تو جان جهانی گر نهانـی و عیانـی تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی تو خود اسرار نهانی تو خود باغ بهشتی تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی نه که جُزئی نه که چون آب در اندام سَبوئی تو خود اویی بخود آی تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی و گلِ وصل بـچیـنی.... "مولانا جلال الدین رومی بلخی " |
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا -------------- دیوان شمس غزلیات از مولوی |
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا از کف تو ای قمر باغ دهان پرشکر وز کف تو بیخبر با همه برگ و نوا سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو را مرغ اگر خطبه خواند شاخ اگر گل فشاند سبزه اگر تیز راند هیچ ندارد دوا شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود ابر حریف گیاه صبر حریف صبا هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده لیک در این میکده پای ندارند پا هر طرفیام بجو هر چه بخواهی بگو ره نبری تار مو تا ننمایم هدی گرم شود روی آب از تپش آفتاب باز همش آفتاب برکشد اندر علا بربردش خرد خرد تا که ندانی چه برد صاف بدزدد ز درد شعشعه دلربا زین سخن بوالعجب بستم من هر دو لب لیک فلک جمله شب میزندت الصلا ----------- دیوان شمس غزلیات از مولوی |
با تو حیات و زندگی بیتو فنا و مردنا
با تو حیات و زندگی بیتو فنا و مردنا زانک تو آفتابی و بیتو بود فسردنا خلق بر این بساطها بر کف تو چو مهرهای هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا گفت دمم چه میدهی دم به تو من سپردهام من ز تو بیخبر نیم در دم دم سپردنا پیش به سجده میشدم پست خمیده چون شتر خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا گردن دراز کردهای پنبه بخواهی خوردنا --------- دیوان شمس غزلیات از مولوی |
سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری
سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری وصف قلندرست و قلندر از او بری گویی قلندرم من و این دل پذیر نیست زیرا که آفریده نباشد قلندری دام و دم قلندر بیچون بود مقیم خالیست از کفایت و معنی داوری از خود به خود چه جویی چون سر به سر تویی چون آب در سبویی کلی ز کل پری از خود به خود سفر کن در راه عاشقی وین قصه مختصر کن ای دوست یک سری نی بیم و نی امید نه طاعت نه معصیت نی بنده نی خدای نه وصف مجاوری عجزست و قدرتست و خدایی و بندگی بیرون ز جمله آمد این ره چو بنگری راه قلندری ز خدایی برون بود در بندگی نیاید و نه در پیمبری زینهار تا نلافد هر عاشق از گزاف کس را نشد مسلم این راه و ره بری ------------- دیوان شمس غزلیات مولوی |
اگر او ماه منستی شب من روز شدستی
اگر او ماه منستی شب من روز شدستی اگر او همرهمستی همه را راه زدستی وگر او چهره مستی به سر دست بخستی ز کجا عقل بجستی ز کجا نیک و بدستی وگر او در صمدیت بنمودی احدیت به خدا کوه احد هم خوش و مست احدستی و اگر باغ نه مستی که در او میوه برستی ز کجا میوه تازه به درون سبدستی سبد گفت رها کن سوی آن باغ نهان شو اگر این گفت نبودی نه مدد بر مددستی ------------- دیوان شمس غزلیات مولوی |
بزن آن پرده دوشین که من امروز خموشم
ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم منم آن باز که مستم ز کله بسته شدستم ز کله چشم فرازم ز کله دوز خموشم ز نگار خوش پنهان ز یکی آتش پنهان چو دل افروخته گشتم ز دلفروز خموشم چو بدیدم که دهانم شد غماز نهانم سخن فاش چه گویم که ز مرموز خموشم به ره عشق خیالش چو قلاووز من آمد ز رهش گویم لیکن ز قلاووز خموشم ز غم افروخته گشتم به غم آموخته گشتم ز غم ار ناله برآرم ز غم آموز خموشم |
روحها مست شود از دم صبح از پی آنک
صبح را روی به شمس است و حریف نظرست چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک برست مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی گوییا لقمه هر روزه تو مغز خرست بیشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش که همه سیم و زر و مال تو مار سقرست یک شب از بهر خدا بیخور و بیخواب بزی صد شب از بهر هوا نفس تو بیخواب و خورست از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک آه و فریاد همیآید گوش تو کرست خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک توشه راه تو خون دل و آه سحرست دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا که دل پاک تو آیینه خورشید فرست مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبرست |
اکنون ساعت 02:13 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)