پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   .:: مناظره های عاشقانه، ادیبانه، شاعرانه ::. (http://p30city.net/showthread.php?t=14598)

آیـدا 09-30-2009 11:24 PM

گفتم که کدامست طریق هستی
دل گفت طریق هستی اندر پستی
پس گفتم دل چرا ز پستی برمد
گفتا زانرو که در درین دربستی

آیـدا 09-30-2009 11:24 PM

گفتم که دلا تو در بلا افتادی
گفتا که خوشم تو به کجا افتادی
گفتم که دماغ دوا باید، گفت
دیوانه توئی که در دوا افتادی

آیـدا 09-30-2009 11:25 PM

بگفتم عذر با دلبر كه بی‌گه بود و ترسیدم
جوابم داد كای زیرك، بگاهت نیز هم دیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را، به لطفِ خود پسندیدم
بگفتم گرچه شد تقصیر، دلْ هرگز نگردیده‌ست
بگفت آن را هم از من دان، كه من از دل نگردیدم
بگفتم هجر خونم خورد، بشنو آهِ مهجوران
بگفت آن دامِ لطفِ ماست كاندر پات پیچیدم
چو یوسف كابنِ یامین را به مكر از دشمنان بستد
تو را هم متهم كردند و من پیمانه دزدیدم
بگفتم روزْ بی‌گاه‌ست و بس رهْ دور، گفتا رو
به من بنگر، به ره منگر، كه من ره را نوردیدم
مرا گویی كه رایی؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم
مرا گویی بدین زاری كه هستی
به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم
منم در موجِ دریاهای عشقت
مرا گویی كجایی؟ من چه دانم
مرا گویی به قربانگاهِ جان‌ها
نمی‌ترسی كه آیی؟ من چه دانم ...
مرا گویی چه می‌جویی دگر تو
ورای روشنایی؟ من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفس چیست
اگر مرغِ هوایی؟ من چه دانم

آیـدا 09-30-2009 11:26 PM

گفتی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم
گفتی اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم
گفتی که تلخی های می، گر ناگوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم
گفتی چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در او عریان تماشا می کنم
گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم
گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا می کنم
گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم
گفتم ز تو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم

« سیمین بهبهانی »


آیـدا 09-30-2009 11:26 PM

گفتی که از بی طاقتی دل قصد يغما می کند
گفتم که با يغماگران باری مدارا می کنم

گفتی که پيوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم

گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گويم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

گفتی اگر از پای خود زنجير عشقت وا کنم
گفتم ز تو ديوانه تر دانی که پيدا ميكني


گفتم به دل سلامي از جان به دوست دادن
گفتا خوشـــــا جوابي از لعل او شـــــنيدن

گفتم گذر زكويش ما را ســـــــعادت آرد
گفتا كرم زايــــشان خواهد به ما رســـــيدن

گفتم ستم فراوان از هر طرف بيــــــامد
گفتا كه درد وغمها بايـد بـــسي كشــــــيدن

گفتم زهجرجانان از درد وغــم خميدم
گفتا عجب صــــــفايي بايد كه آرمـــــيدن

گفتم شود زماني چشمم كنم ســــرايش
گفتا نما دعـــــايي خواهد به او رســــيدن

گفتم كه عـــشق يارم لبريز كرده جــانم
گفتا زنور ايشـــــــان ما را چو آفريـــــدن

گفتم فــــداي نازت نازم به تو عـــزيزم
گفتا برتر زجــــانست نازي زاو خـــــريدن

گفتم به انتظارم من جــان نثــــار يارم
گفتا زاو اشـــــــارت ازما به سردويــــــدن

گفتم كه در نهايت شايد كند نگاهـــــي
گفتا خوشست آن دم از اين قفس پريــــدن

گفتم كه روي ماهش يك لحظه گرببينم
گفتا چوخوشگوارست آن لحظه پركــشيدن

گفتم قـــسم به مولا از درگهــــش مرانم
گفتا نشين به راهش رخســار او بديـــــدن

آیـدا 09-30-2009 11:27 PM

گفتمش لعل لبت بر روی زردم می گذاری؟
گفت آری
گفتمش میل شراب و جلوه معشوق داری؟
گفت آری
گفتمش چشمان مستت می کند دیوانه ما را
گفت هرگز
گفتمش پس نامه ای از عشق بر ما می نگاری؟
گفت آری
گفتمش خورشید رویت می نمایانی به چشمم
گفت گاهی
گفتمش با یک نگاهت دل رها گردد ز غمها
گفتش شاید
گفتمش ای گل نظر پس می کنی بر روی خاری؟
گفت آری
گفتمش از عشق رویت همچو دریا در خروشم
گفت باید
گفتمش این بحر پر خون را بود آیا کناری؟
گفت آری
گفتمش آیا چو من از درد هجران بی قراری؟
گفت آری
گفتمش در بوستانت کی بنالم تا ببینی
گفت هر دم
گفتمش لعل مذابت را بدستم می گذاری؟
گفت آری
گفتمش با خون نوشتم نامه توصیف حالم
گفت برخوان
گفتمش بر شعر نغزم گوش دل را می سپاری؟
گفت آری
گفتمش بی پرده آیا بازگویم سرجان را؟
گفت برگو
گفتمش با من درمانده میل وصل داری؟
گفت آری
..

آیـدا 09-30-2009 11:27 PM

عشق گوید فارغ از بود و نبودم
عقل گوید من نظام کایناتم
عشق گوید رسته از قید جهانم
عقل گوید کشف معقولات خوانم
عشق گوید علم مجهولات دانم
عقل گوید از خطرها می رهانم
عشق گوید در خطرها من امانم
عقل گوید رهنما و راه دانم
عشق گوید من به راهی بی نشانم
عقل گوید من نشان افتخارم
عشق گوید بی نشانی خاکسارم
عقل گوید عالم و صاحب کمالم
عشق گوید من به دنبال وصالم
عقل گوید اهل فن و هوشیارم
عشق گوید با فنونت نیست کارم
عقل گوید من خبیر و نکته دانم
عشق گوید بی خبر از این و آنم
عقل گوید اهل بحث و قیل و قالم
عشق گوید من قرین وجد و حالم
عقل گوید من چراغ تیره روزم
عشق گوید نوربخش دل فروزم
..

آیـدا 09-30-2009 11:28 PM

آیینه پرسید که چرا دیر کرده است؟
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تاخیر کرده است

گفتم امروز هوا سرد است
شاید موعد قرار تغییر کرده است!

خندید به سادگیم آیینه و گفت:
احساس پاک ، تو را زنجیر کرده است

گفتم از عشق من چنین سخن مگوی
گفت: خوابی سال ها دیر کرده است

در آیینه به خود نگاه می کنم آه !
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است

راست گفت آیینه که منتظر نباش
او برای همیشه دیر کرده است
..

آیـدا 09-30-2009 11:28 PM

رفتی و گفتی که تنها می شوی
گفتمت هر لحظه یادت با من است

گفتی از خاطر ببر،یادم مکن
گفتمت آیین من دل بستن است

گفتی از دل بربکن سودای من
گفتمت دل بی تو با من دشمن است

شادمان گفتی خداحافظ تو را
گفتمت این لحظه جان کندن است

رفتی اما بی تو تنها نیستم
آفرین بر غم که هر دم با من است

آیـدا 09-30-2009 11:29 PM

گفتم تو شیرین منی
گفتا تو فرهادی مگر

گفتم خرابت می شوم
گفتا تو آبادی مگر

گفتم ز کویت می روم
گفتا تو آزادی مگر

گفتم فراموشم مکن
گفتا تو در یادی مگر

گفتم که خاموشم مکن
گفتا تو فریادی مگر

گفتم که بر بادم مده
گفتا نه بر بادی مگر


اکنون ساعت 09:54 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)