- -
حوض سلطون
(
http://p30city.net/showthread.php?t=40706)
behnam5555 |
02-26-2015 10:04 PM |
حوض سلطون (11)
محسن مخملباف
سر و صداي هرچي ناودون بود بلند بود. از جوبها آب سرريز خيابان شده بود. چاره اي نبود. ميبايست برميگشتيم خونه. صبح خادمي گفت:
«ميخوام برم شابدولعظيم ميآيي؟»
گفتم: «چه خبره؟»
گفت: «كار دارم.»
گفتم: «دوباره چه كاري؟ ميخواي گير بيفتي؟ از اون گذشته هاشم رو چي كار ميكني؟»
گفت: «اجازه شو ميگيرم ميبريمش.»
راه افتاديم. هوا بد نبود. ناهارو كه خورديم، خادمي رفت كارشو انجام بده. تا برگرده اين بساط راه افتاده بود. توي سرما هي لرزيديم تا اومد. بعد سوار ماشين شديم. ميدون شوش كه پياده شديم غلغله آب بود. مگه ميشد رد شد. چند تا لندهور با يكي دوتا پيرمرد ترياكي كه دماغشونو ميگرفتي جونشون در ميرفت پول مي ستوندند. پيرزن و بچه كول ميكردند و ميبردند تا اون ور آب. پسر خادمي رو كول من، من رو كول خادمي، بچه هفت ماهه تو شكمم، چهار تركه تو آب. واي به حال بچه. هي پاي خادمي رفت تو چاله، بچه تو دلم جا عوض كرد با اين شيطونياش حتماً پسره. دختر از همون تو مظلومه.
شب خادمي پا درد گرفت. پاچه شلوارش رو كه زد بالا ديدم پر خون مردگيه. غير از روغن وازلين چيزي نداشتم بمالم به پايش. گفتم:
«ميخواي برات قرص بگيرم.»
گفت: «راضي به زحمتت نيستم.»
گفتم: «چه زحمتي. يه دقه راهه.»
گفت: «هرچي صلاح ميدوني.»
رفتم بيرون. غير از قنبر كسي باز نبود. خواستم برگردم تو، براي خادمي دلم نيومد. سه دفعه از آستانه ي در مسجد رفتم تا دم دكونش و برگشتم. چه گيري افتاده بودم. آخر سر يادم افتاد هنوز نود تومنشو هم ندادم. پول پر چارقدم بود. گره ش رو باز كردم. پولو درآوردم شمردم. رومم يه چشمي گرفتم. انگشتمم كردم زير زبونم كه صدام عوض بشه گفتم:
«گرص داري؟»
گفت: «قرص چي؟»
گفتم: «گرص پادرد.»
گفت: «آسپرين داريم، بدم؟»
گفتم: «اوهون.»
تا رفت از عقب دكون قرص بياره، نود تومنو مچاله كردم انداختم تو دخلش. خلاص. قرصرو آورد گفت:
«ميشه يه قرون عزت سادات.»
پول رو انداختم دوئيدم بيرون. حالا باز يه گوشه دلم خالي بود. يه گوشه ي زندگيم لنگ بود. ناسلامتي اين پولو گذاشته بودم براي زاييدنم. تا كي دوباره يه درديش بشه، يه چيزي نذر من سيد بكنه.
فردا صبح ديدم خادمي داره با يكي صحبت ميكنه. رفتم جلو. ديدم همون جوونيه كه زخمي شده بود. شب كه شد پرسيدم:
«خادمي مگه يارو خوب شد؟»
گفت: «آره ديگه. آقا خيلي دوندگي كرد. يواشكي دكتر آورد. اگه فهميده بودند هم كلك اون كنده بود، هم كلك آقا.»
گفتم: «حالا معلوم شده كي هست؟»
گفت: «آره. يه بنده خدا.»
گفتم: «وا؟ من فكر ميكردم خدا بنده اونه. خب مرد حسابي چرا همه چي رو لاپوشوني ميكني؟»
قهر كردم نشستم اون ور اتاق. يه خورده كه گذشت گفت:
«فردا ميخوام برم مسافرت.»
گفتم: «باريكلا. خوشم باشه. خوب هي به گشت و گذاري. مظلوم گير آوردي؟ بيخود، لازم نكرده. مگه آب روروك خوردي. يه روز اشرقي يه روز مشرقي. كجا ميري هي؟ معلومه؟ نكنه زير سرت بلند شده؟»
گفت: «نه كف پام بلند شده، ببين جاي شلاقه.»
گفتم: «من اين حرفها سرم نميشه. ياللا بگو كجا ميخواي بري؟»
گفت: «ميخوام برم قم.»
گفتم: «مگه من بد زيارت ميكنم؟»
گفت: «زيارت نميرم، كار دارم.»
گفتم: «تو كارتو بكن. منم ميآم زيارت ميكنم. از اين به بعد هرجا بري پا به پات ميآم.»
گفت: «شايد من خواستم برم زندان.»
گفتم: «اين باري زبونم لال تو گورم بري باهات سرازير ميشم.»
صبح كه شد دوباره بهش پيله كردم. گفت:
«خيلي خوب اين قدر سوز و بريز نكن. چادر چاق چور كن. ميخوام راه بيفتم.»
حالا هاشم بو برده بود. بغض كرده بود وايساده بود توي پاشنه در نميرفت مدرسه.
تو دلم گفتم: خدا خيرت بده مرد. تو همه چيات به من سره الا زبونت. اي خدا اين خادمي يه پارچه آقاست. از وقتي گرفتنش اينو همه فهميدند. بهش احترام ميذارند. اون وقتها تا يه بچه نجاست ميكرد داد ميزدند: خادمي اين كثافتهارو جمع كن. اما حالا بهش ميگن: آقاي خادمي ميبخشيد تورو خدا، اين جا احتياج به طهارت داره. خب بايدم بهش احترام كنند. چيش از بقيه مردم كمتره.
تو يه چشم به هم زدن راه افتاديم. ميدون شوش كه رسيديم، كنار ماشينهاي شهرري وايساديم به انتظار تا ماشينهاي قم از راه رسيد. خادمي منو برد ته اتوبوس كه از صداي موتورش آدم سرسام ميگرفت. گفتم:
«اين همه جا اون جلو بود.»
گفت: «نه ميخوام دست چپ بشينم يه چيزيرو نشونت بدم.»
حسنآباد ماشين نگه داشت. به خادمي گفتم:
«اين بقچه چيه تو دستت؟ كار دستمون نده.»
گفت: «از قضا اينرو آوردم براي اين كه كار دستمون نده.»
گفتم: «پس هرچي صلاح خداست.»
شاگرد شوفره كه صدا زد، همه مسافرها سوار شديم. راه از نيمه گذشته بود كه خادمي گفت:
«اون جا رو نگاه كن.»
چشم انداختم ديدم يه محوطه گنده ميون بر بيابون سفيدي ميزنه. گفتم:
«غلط نكنم همينجا حوض سلطونه.»
دور و اطرافش پر نمك. خادمي هي با خودش غر زد و رگهاي گردنش زد بيرون تا اين كه بياختيار داد زد:
«براي ارواح شهداء اسلام فاتحه مع صلوات.»
مردم صلوات فرستادند و فاتحه خوندند. دوباره گفت:
«براي سلامتي مرجع عاليقدر اسلام صلوات.»
كه يه كامله مرد كلاهي برگشت بر و بر مارو نگاه كرد.
گلدسته ها كه پيدا شد، هنوز مرد كلاهي مارو نگاه ميكرد. دل تو دلم نبود:
يا حضرت معصومه يه اتفاق ناگواري برامون نيفته. تو گاراژ پياده شديم د ِبرو تو صحن. تو نگو كلاهي ام از قفا داره ميآد. سلام كه دادم برگشتم. ديدم اي دل غافل، هوا پسه. به خادمي يه سقلمه زدم، گفت:
«حواسم جمعه. تو برو توي ضريح خودتو گم و گور كن. نيم ساعت ديگه بيا دم اون حجرهاي كه پيرمرده نشسته بشين تا من بيام.»
با هزار هول و ولا راه افتادم. تو حرم كي تونست زيارت كنه. الكي دستمو گرفتم به ضريح دور زدم: بيبي جون زيارت هم حال و حوصله ميخواد حالا بالا غيرتاً يه كاري كن شر اين يارو از سر خادمي كم شه. بعد اومدم تو صحن. خبر ندارم نيمساعت شده، نشده. نشستم دم همون حجره كنار دست يه آقا روضهخون. پيرمرده رفته بود. خادمي هم نيومده بود. از روي گنبد طلايي بيبي، قربونش برم، يك دسته كبوتر چاهي پا شدند تا گلدسته ها پر كشيدند. زير گلوي گلدسته ها يه گردنبند از چراغ آويزان بود. ساعت شروع كرد دنگ دنگ كردن. نه يكي، نه دو تا، نه سه تا، دوازده مرتبه صدا كرد و خادمي نيومد. از بس ذل زدم به زواري كه مياومدند و رد ميشدند، چشمم خشك شد. حكماً يه اتفاقي براش افتاده. بياختيار زدم به گريه. بلند بلند:
«بيبي جون دستم به دامنت. اومدم پابوست دستمو بگيري، نيومدم در به دري.»
آقا روضه خوني كه كنار دستم نشسته بود برگشت بهم گفت:
«شوهر ميخواي گريه ميكني؟»
سرمو بلند كردم گفتم:
«خاك تو گورت خادمي. تويي؟ پس چرا صدات در نيومد.»
خادمي گفت:
«خواستم ببينم منو ميشناسي يا نه.»
حالا خنده ام ميگيره گفتم:
«بد جنس نكنه اومدي آخوند شي جاي آقارو بگيري؟»
گفت: «آخوندي به علمه نه به لباس. تازه تقوي هم ميخواد.»
گفتم: كاشكي اينو يكي به اوليايي ميگفت.
از كلاهيه خبري نبود بعد پا شديم. از در صحن زديم بيرون. چند تا دكون سوهون فروشي و كسمه فروشي رو كه رد كرديم، رسيديم به يه در ديگه گفت:
«اين جا مدرسه فيضيه است.»
يه عالمه آقا ميرفتند تو مياومدند بيرون. پامونو كه گذاشتيم تو، يه فراشي اومد جلو گفت:
«زن قدغنه.»
گفتم: «خادمي وايسادم تا برگردي.»
خادمي رفت و زود برگشت. دوباره لباسش تنش نبود. بقچه دستش بود.
گفت: «كارم افتاد به فردا. اوني كه ميخواستم نبود.»
غروب رفتيم تو حرم. يه زيارت ست و سير كرديم. بعد اومديم جلوي در. خادمي در يه مغازه وايساد. يه انگشتر فيروزه به انگشتم اندازه گرفت. يواشكي در گوشم گفت:
«اين حلقه نامزدي.»
منم از يك انگشتر عقيق سه نگينه خوشم اومد. گرفتم كردم تو دستش گفتم:
«اينم طوق بندگي.»
بعد پول هر دو رو خودش حساب كرد و راه افتاديم. كجا؟ مسافرخونه. گفتم:
«پس چرا لباساتو درآوردي؟ چقدر بهت مياومد.»
گفت: «سختم بود باهاش راه برم. هي ميخواستم بخورم زمين. تازه خوبيت هم نداشت وقتي لازم نيست تنم كنم. خواستم يارو گم و گورمون كنه كه كرد.»
فردا صبح دوباره رفتيم در مدرسه فيضيه. اون رفت بقچه را هم داد دست من. تكيه دادم به ديوار. بعد گفتم خوبه براي هاشم نون كسمه بخرم. خريدم و برگشتم سر جام. هنوز جا به جا نشده بودم كه ديدم يارو كلاهيه زل زده به من داره ميخنده. دنيا رو سرم خراب شد. دلم ميخواست پا بذارم به فرار. بعد رفت به پاسباني كه دم روزنامه فروشي وايساده بود، يه چيزي گفت و دوتايي اومدند راست من ايستادند. حالا هي خود كلاهيه كتش رو ميزنه كنار تفنگشو به رخم ميكشه. قد تفنگي بود كه پاسبانه پر كمرش بود. رومو كردم سمت در حرم گفتم: بيبي قربونت برم دوباره گير افتاديم. الانه كه خادمي با يه مشت از اون كاغذها بياد بيرون، لو بره. اين فراش خدانشناس هم كه نميذاره برم تو خبرش كنم. تو اين يه دقه صد جور آخوند رفت تو و اومد بيرون. بچه، بزرگ، پيرمرد، سيد، شيخ، با كلاه، با عمامه با پالتو. يكيم عبا رو عين چادر زنها سرش كرده بود، روشم گرفته بود. هي به دلم گذشت برم التماس يارو فراش رو بكنم برم تو خادمي رو خبر كنم، ديدم از اون بداخلاق هاس. اصلاً از كجا معلوم كه خودش با كلاهيه سر و سري نداشته باشه. پاسبانه و كلاهيه با هم داشتند حرف ميزدند كه تو يه چشم به هم زدن غيبم زد. چپيدم تو صحن. كنج ايوون يه حجره. آروم بقچه رو درآوردم. عبا و عمامه توش بود. نگاه كردم ديدم من كسي رو نميبينم. لابد كسي ام منو نميبينه ديگه. عبا رو كشيدم سرم. چادرو گوله كردم گذاشتم تو بقچه. شدم عين همون آقا روضه خونه كه عبا رو كشيده بود رو سرش. تو شيشه خودمو نگاه كردم. چيزيم پيدا نبود. كي ميخواست بفهمه من زنم؟ فقط عبام بهم گنده بود. دامنش ميكشيد روي زمين. يه گره به بقچه زدم يا الله راه افتادم. اول وايسادم رو به بيبي گفتم:
«قربون كرمت برم خانوم. خادمي ميگفت خودتم گير ظالم ها افتاده بودي.»
مال تو لابد حكمت بوده گير بيفتي كه برق بقعه و بارگاهت تا قيوم قيامت بره تو چشم هرچي نامرده ولي من چي خانوم؟ اگه بميرم مگس هم دور قبرم به زور پر ميزنه.»
بعد راه افتادم. حالا دل تو دلم نيست. قلبم يه گروپ گروپي ميكرد كه انگار ميخواست از جا كنده بشه. بچه صاحب مرده هم يك گوشه گوله شده بود. تا به دم در مدرسه برسم، پايين هاي عبا خيس آب شده بود.
از لاي درز عبا نگاه كردم، يارو كلاهيه و دو تا آجان وايسادن دم در اينور و اونور را نگاه ميكردند. تو اين چند قدم ده دفعه زانوهام از نا رفت ميخواستم بخورم زمين. حالا رفت و آمد در مدرسه هم ساكت شده بود. دلو زدم به دريا. هرچي بادا باد. رفتم تو. جلوي فراشه كه رسيدم هي به خيالم اومد الانه كه عبارو از سرم بكشه لو برم. توي سرازيري راهرو خود به خود دوييدم. بعد رسيدم به يه دو راهي. از كدوم در رفته خادمي؟ از سمت راست رفتم. ميخورد به يه حياط. يه حوض بزرگ، دور تا دور هم باغچه. برگشتم از سمت چپ رفتم. ميخورد به همون حياط.
خدا بده بركت. اين جا هم خودش صحن يه امامزاده است از زور بزرگي. دور تا دور حجره حجره. تازه عمارتش هم دو مرتبه است. حياط پر آقا. تا چشم كار ميكنه، عمامه سياه و سفيد. يه عده ميرن تو حجره هاشون، يه عده ديگه ميآن بيرون. همه حياط رو چشم مياندازم، خادمي نيست. اگه بياد تو حياط، همون نظر اول ميشناسمش. لباسش با بيشتر اونا فرق ميكنه. خوبه برم اتاق به اتاق بپرسم ببينم كجاست. سرمو كردم تو اولين حجره. چند تا آقا نشسته بودند دور همديگه كتابهاي گنده گنده ميخوندند در كه وا شد برگشتن طرف من يكيشون گفت:
«يا الله بفرمائين.»
خادمي اون تو نبود. سرمو كشيدم بيرون. در را بستم. سرشونو كردند تو كتاب. ملتفت قضيه نشدند. دم حجره بعدي از پشت شيشه نگاه كردم، از تو شيشه بخار كرده بود. داخلش معلوم نبود. مجبور شدم دوباره درو باز كنم. نخير اين تو هم نبود. يه آقايي عبا و عمامه داشت روي يه چراغ كوچولو غذا درست ميكرد. حجره بعدي درش باز بود. يكي بلند بلند قرآن ميخوند. تو حجره بعدي دوتا نشسته بودند، سر يك كتاب با هم دعوا ميكردند. رفتم تو ايوون حجره بعدي. همين كه در رو باز كردم يه آقا اومد تو سينهام گفت:
«شيخ حسن دوباره عبا رو چادري سرت كردي. تو چقدر سرمايي هستي آخه.» چي ميگفتم بهش. بعد گفت:
«برو تو الان ميآم مباحثه.»
تو اتاق كسي نبود. يه دقه اين پا و اون پا كردم تا رد شد. اون گوشه اتاق راست در يه ميز كوچولوي زير سماوري بود. روش هم كتاب باز بود. دو تا تاقچه هام پر از كتاب بود. يه منقل برقي هم روشن بود. روش هم قوري چايي. برگشتم، ديدم رفته. دوييدم بيرون. ديگه جرأت نكردم برم حجره بعدي. ترسيدم لو برم. اومدم سرپيچ راهرو، دم در. گفتم:
هر جوري باشه بايد از اين جا رد بشه. حالا هركسي ميره و ميآد، چپ چپ نگاهم ميكنه. يك ساعت تو هول و ولا گذشت، خادمي نبود. گفتم: خوبه برم موضوع رو به يكيشون بگم شايد يه كمكي بهم بكنه. حالا به كي بگم كه بدتر نشه؟ چطوره به اون آقا سيد نورانيه كه داره سر حوض وضو ميگيره، بگم. ولش كن داره ميره اون سمت حياط. وايسم تا يكي ديگه بياد. بعد هيچ كس رد نشد. به خودم گفتم: تورو خدا نيگاه كن تا حالا وور و وور مياومدند رد ميشدند، همين كه ميخوام به يكيشون حرف بزنم، ديگه نميآن. اوا مث اين كه اون خود خادميه داره تند تند ميآد. مرد حسابي ميخواستي يه خورده زودتر بلندشي، مجبور نشي بدويي.
خادمي اومد. صدامو كلفت كردم كسي يه وقت نشنفه بشناسه. گفتم:
«آقا»
برگشت. گفتم:
«خادمي من عزتم.»
از تعجب شاخ درآورد. هي به سر تا پاي عبا نگاه كرد. گفت:
«بله؟»
گيج شده بود. لاي عبا رو يه كم وا كردم گفتم خيال كردي فقط خودت بلدي آخوند بشي؟»
گفت: «اين چه كاريه كردي؟»
گفتم: «كلاهيه دم در با دوتا آجان وايساده. چارهاي نداشتم. از در بري بيرون گرفتنت.»
اطرافش رو نگاه كرد. چند تا آقا از كنار حوض رد ميشدند. گفت:
«خيلي خب خودتو بپوشون دنبال من بيا.»
حالا من ديگه برام عادي شده بود. اما اون هي ميترسيد كسي بفهمه. رفتيم دست راست. ته حياط از يه راهرو رد شديم. رسيديم به يه حوض. از اونجا پيچيديم طرف يه راه پله و راهمونو كج كرديم بالا. حالا از راه پله بالا رفتن برام سخت بود. وسط راه پله ها كمرم تير كشيد و درد گرفت. خودمو به هر زحمتي بود رسوندم بالا. بچه م تو شكمم جا عوض ميكرد. دست زدم به دلم، انگار داشت ميچرخيد. خدايا چه وقت اين كارهاست. درد كمرم هم مثل درد زايمون بود. جلومون يه ايوون كوچك بود كه ديوارهاي منفذدارش رو به رودخونه بود. دست چپ پشت بوم حوض بود. دست راست باز چند تا حجره. خادمي در يك حجره رو زد و داخل شد. به منم گفت:
«بيا تو.»
رفتم تو. يه آقاي عمامه سفيد لاغر نشسته بود.
خادمي گفت:
«شيخ عباس گاومون زائيده.»
شيخ عباس به من نگاهي كرد و ملتفت نشد كه زنم. پرسيد:
«چطور مگه؟»
گفت: «هيچي كلاهيه كه ميگفتم دم دره. عيال مجبور شده اين طوري خودشو برسونه تو مدرسه منو خبر كنه.»
شيخ عباس يه دفعه دستپاچه بلند شد وايساد. من گفتم:
«سلام آقا.»
شيخ عباس گفت:
«سلام خواهر.»
بعد خنديد. منم رفتم حجره. چادرمو همون زير عبا از بقچه درآوردم سرم كردم. عبارو برداشتم دادم دست خادمي. رومم يه چشمي گرفتم. شيخ عباس گفت:
«جزاك لله.»
لابد يه جور تعارف بود يا يه جور احوالپرسي.
گفتم: «الحمدلله. سايهتون كم نشه. خانوم بچه ها خوبند؟»
حالا پاهام از سرما گز گز ميكرد. دردم تو كمرم بود. دلم از چايي رو چراغ خواست. چقدر خدا خدا كردم به دلش بيفته تعارفم كنه. اون وقت خودم پا ميشدم براي همه ميريختم. چه قندهاي توي قندون را ريز خورد كرده بودند. معلومه از اون صرفه جوهان. شيخ عباس گفت:
«بذار من برم يه سر و گوشي آب بدم ببينم چه خبره بيام.»
همين كه رفت بيرون به خادمي گفتم:
«چراغ رو بذار جلوي پاي من سردمه. خودتم يه چايي بريز بخورم. اگه الان به كلاهيه لوت داده بودم برام يه قوري چايي ميآوردند.»
خادمي خنديد و گفت:
«آره. اگه شيخ عباس رو لو بدي، چلوكباب هم ميدن. با دوتا چايي قند پهلو.»
گفتم: «خب ديگه شوخي نكن حوصله ندارم.»
گفت: «خودت اول شوخي كردي.»
|
behnam5555 |
02-26-2015 10:05 PM |
حوض سلطون (12)
محسن مخملباف
بعد برام چايي ريخت. چه چايياي آجان ديده. سر كشيدم. داغ بود. تك زبونم سوخت. هي هورت كشيدم بالا، تا كمرم ساكت شد. اون وقت شيخ عباس برگشت گفت:
«همون كلاه شابكاهيه رو ميگين؟»
خادمي گفت: «آره.»
منم سر تكون دادم. گفت:
هنوز وايساده بود كنار دكه روزنامهفروشي. با دو تا آجان. چند تا جاسوس هم كه من ميشناسمشون دور و بر پلاس بودند. حالا صلاح نيست راه بيفتي. بمون تا شب. فردا صبح زود يه كاري ميكنيم.»
خادمي گفت:
«آقا دل نگران ميشه. بچهم تنهاست. ديشب هم نميدونم چي شده راه بيفتم بهتره.»
شيخ عباس گفت:
«اگه ميخواي بري تهران، صلاح با اينه كه بموني.»
مونديم. چه اتاق كوچولو و نقلياي. من رفتم تو صندوقخونه. پردهرم انداختم. يه خورده دراز كشيدم دوباره كمرم درد گرفت. گفتم:
لابد چاييدم. و الا حالا چه وقت زائيدنه؟ خيلي باشه تازه تو هشت ماه هستم. حالا كو تا روزش. كمكم دل و اندرونم هم درد گرفت. از درد پا شدم نشستم. هي يكي اومد تو در زد، يه خورده نشست، پچپچ كردند و يه چيزي آورند و يه چيزي بردند.
شب همونجا خوابيديم. حالم دست خودم نبود. تو صندوقخونه تنهايي خوف ورم داشته بود. هي خواستم به خادمي بگم من ميترسم تنهايي تو صندوقخونه. از شيخ عباس و آقايي كه كنارش خوابيده بود، حيا كردم. تا اذون صبح رو گفتند. مگه خوابم برده بود. هر وقت شب جام عوض ميشه همين طور ميشم. خواستم برم بيرون. خادمي گفت:
«صبر كن من آب ميآرم.»
آورد. من زيلو رو زدم بالا. همون گوشه وضو گرفتم، وايسادم به نماز. بعد نماز يه لقمه نون و چايي خورديم. شيخ عباس رفت و برگشت گفت:
«دم در كه امن نيست. اگرم خودت لباس بپوشي ممكنه عيالتو بشناسن.»
گفتم: «اگه جلوي زبونشو گرفته بود حالا به اين روز نيفتاده بوديم.»
تازه داشت هوا روشن ميشد كه شيخ عباس گفت:
«حالا وقتشه. از رودخونه برين.»
بعد دو تا طناب بلند را كه با چوبهاي تيكه تيكه عين نردبون درست كرده بودند گره زد به يه در و انداخت سمت رودخونه. گفت:
«از اين جا برين پائين. بپيچين دست راست. سر از خيابون در ميآرين.»
اول خادمي رفت. بعد من. از بالاي ديوار كه نگاه كردم به پائين، خوف ورم داشت. اين خادمي هيچ نميگه من يه بي صاحاب تو شكمم دارم. مردها همه فكر خودشونند. خودش نتونست بقچه هاشو با دست ببره. انداخت پائين ها. اون وقت من بايد از اين جا برم پائين. تا برم پائين، پدرم دراومد. صد دفعه تو راه سرم گيج رفت و هول ورم داشت تا رسيدم پائين. باز كمرم ميخواست دهن وا كنه. شيخ عباس طناب را جمع كرد بالا و بهمون خنديد و گفت:
«التماس دعا.»
پيچيديم به راست. صاف شكممونو گرفتيم و رفتيم يه سوز سردي هم ميخورد به آب ميزد به ما كه لرزمون گرفت. من اصلاً شانس ندارم. اون از شهرستونك كه بعدش بچه گم شد از دل و دماغم دراومد. اينم از اين جا. حالا خادمي با يه جون كندني اين دو تا بقچه روخركش ميكنه و ميآره. گفتم:
«باز اينا چيه ورداشتي؟»
گفت: «يه خورده سوهون و كسمه است. سوغاتي شيخ عباسه براي آقا.»
گفتم: «من هم كسمه خريدم.»
رسيديم به خيابون. پرنده پر نميزد. هي خيابون به خيابون رفتيم تا رسيديم روي يه پل. هر ماشيني رد شد، جلوشو گرفتيم گفتيم تهران. تا آخر سر يه اتوبوس نگه داشت. از قرار از اصفهان مياومد. سوار شديم همه مسافرها تو چرت بودند.گفتم:
«ديگه غلط بكنم باهات بيام بيرون. جون به سرم كردي تو.»
گفت: «من كه از اول گفتم نيا. تقصير خودت شد اصرار كردي.»
گفتم: «خب اگه نيومده بودم كه الان با كلاهيه داشتي ميرفتي اون جايي كه عرب ني بندازه.»
گفت: «شايدم حوض سلطون.»
گفتم: «باز اول صبحي تو دل منو خالي كن. هيچ معلوم هست چي كار ميكني؟»
گفت : «اگه اسمشو بشه گذاشت كار.»
گفتم: «من كه ديگه فهميدم چي كار ميكني. يه مشت آدم خوش خيال ميخواين با دولت در بيفتين ولي آخر عاقبت هيچ كاري هم از پيش نميبرين. يه ور دولته و مردم بيعار، يه ور هم تو و آقا و شيخ عباس و چهار تا ديگه. اين چند نفرتونم ميگيرن، زن و بچه تون آواره و در به در ميشن.»
گفت: «حالا ما داريم آدم زياد ميكنيم. اين اعلاميهها كه ميبيني پخش ميكنيم، براي اينه كه مردم بفهمند.»
گفتم: «منم اگه سواد داشتم، اعلاميه مينوشتم تو زنها پخش ميكردم كه با هم دست به يكي كنند، تكليفشونو با شما مردهاي ظالم از خود راضي روشن كنند. خوب زور زوركي ما زنها رو ميكشونين دنبال خودتون. شايد من دلم نخواد از اين كارها بكنم؟»
گفت: «تو كه هنوز كاري نميكني.»
ماشين جلوي پاسگاه وايساد. چند تا امنيه اومدند بالا. اول خوب مسافرها رو نگاه كردند، بعد از همون جلو شروع كردن ساكها رو گشتن. رنگ از رخ خادمي پريد. يواشكي گفتم:
«چيه باز از اون كاغذها همراهت داري؟»
گفت: «نه، حرف نزن.»
بعد شروع كرد مثل هميشه كه عصباني ميشد، ناخنش رو جويدن. با پاهاش بقچه خودشرو زد زير صندلي. به خودم گفتم: پس چرا وقتي مي اومديم ماشينو نگشتن. امنيه ها همه ساكها رو يكي يكي گشتن تا رسيدن به ما. يكيشون گفت:
«چي همراهتون دارين؟»
دوباره كمرم تير كشيد. تا حالا اين بار چندم بود كه هي تيره پشتم درد ميگرفت و ول ميكرد. وقتي درد ميگرفت دلم ميخواست دستهامو از درد گاز بگيرم. هي دردش هم بيشتر ميشد. بقچه اي كه تو دست من بود، دادم دستش. گفتم:
«نون كسمه است.»
امنيههه وا كرد، زير و روشون كرد ديد راست ميگم. گفتم:
«بفرمايين يه لقمه بذارين دهنتون.»
يارو محل نكرد دولا شد زير صندلي رو نگاه كرد. چشمش خورد به بقچه خادمي. گفت:
«پس چرا اينو نشون نميدين؟»
خودش از اون زير بقچه رو كشيد بيرون و گرهش رو باز كرد. روي بقچه يه مشت نون كسمه بود. بعد عبا و قباي خادمي. دست ماليد به لباسها. اون وقت چپ چپ به خادمي و من نگاه كرد. صداي خادمي درنمياومد. تاي لباسها رو كه باز كرد يه چيزي از توش افتاد بيرون. دولا شد برداشت، گرفت طرف ما. يه تفنگ كوچولو بود. گفتم:
«واي يا قمر بني هاشم.»
5
از همون جا سوار ماشين امنيه هامون كردند. چشمهامونو بستند، برمون گردوندند به قم. يكيشون توي راه هي به من و خادمي بد و بيراه گفت و با لگد زد توي پك و پهلوم. حالا كمرم هي درد ميگيره، هي ول ميكنه. به قم كه رسيديم، بردنمون زندون. از ماشين كه پياده مون كردند، يكي دستمونو گرفت دنبال خودش كشيد. ده دفعه به خيالم اومد الانه كه پايم بخوره به يه چيزي بيفتم زمين. چند تا در و راهرو را كه رد كرديم، رسيديم به يه اتاق، صداي جيغ و داد و صحبت چند تا مرد مياومد. همون گوشه اتاق با چشمهاي بسته سرپا وايسوندنم. رومم كردند به ديوار. حالا باز كمرم بيشتر درد ميگرفت، اما زودتر ول ميكرد. وقتي درد ميگرفت ميخواست جونم بالا بياد. وقتي ول ميكرد، خوابم ميگرفت. يه دفعه صداي جيغ كشيدن خادمي اومد. اول گفت: آي. بعد تند تند گفت: آخ آخ. آخر سر هم جيغ كشيد. مرد گنده عين زنها جيغ ميكشيد. در اتاق بسته شد. صدايش كم شد. يه مردي رومو از ديوار برگردوند. سرمو دولا كرد. دستمال را از چشمهام باز كرد. اين قدر چشممو سفت بسته بودند كه اول هيچي رو نديدم. بعد در اتاق باز شد صداي نعره خادمي ريخت تو. باز در بسته شد. چشام كه به نور عادت كرد، ديدم يه كامله مرد لاغر و سبيلو كه موهاش سياه و سفيد بود، پشت ميز نشسته. از ترسم سلام كردم. جواب نداد. داشت چيزي مي نوشت. يه خورده كه گذشت، سرشو از روي كاغذ و قلمش بلند كرد شروع كرد بهم بر و بر نگاه كردن. بعد بلند شد اومد جلو. تو چشام نگاه كرد. از خجالت و ترس سرمو انداختم پايين. درد كمرم ساكت شد.
مرده محكم زد تو گوشم. سرم تير كشيد و گوشام زنگ زد. بعد زد اينور صورتم. دنيا تو چشمم تيره و تار شد. پيلي پيلي رفتم افتادم زمين. چنگ انداخت گيسهامو گرفت كشيد. بلند كرد گفت:
«اين جا ميدوني كجاست؟»
چادرموكشيدم روي سرم گفتم:
«خدا شاهده بيخبرم. لابد زندانه.»
با مشت زد تو پهلويم. ميخواستم بالا بيارم. بعد دوباره زد تو گوشم. اون وقت يه خورده نگاهم كرد و با لگد زد به ساق پام و رفت پشت ميزش.
عين طاهر كتكم ميزد. طاهر هم كشيده ميزد تو گوشم. گيسهامو ميكشيد با مشت ميزد تو سر و سينهام. اينم سيگارشو روشن كرد دوباره اومد جلو افتاد به جونم. اول با مشت زد توي سرم. كلهام دور برداشت، افتادم زمين. چنگ انداخت موهامو كشيد وايسوندم. اون وقت تند تند كشيده زد بهم. اين قدر كه صورتم كرخ شد. گوشم منگ شد. بعد قبل از اين كه دست خودشم درد گرفته باشه سيگارشو آورد تا نوك دماغم. همين چسبوند و برداشت. تا توي سينهام سوخت. بعد رفت نشست پشت ميزش. منم با آب دهن ماليدم روي دماغم. ولي سوخت همه جام درد ميكرد. تا دوباره كمرم تير كشيد، دردهاي ديگه يادم رفت. حالا يارو شروع كرده بود باز به حرف زدن. گفتم:
«آقا من بايد برم مريضخونه. حالم خوش نيست.»
گفت: «به اون جا هم ميرسه. اگه حرف نزني به قبرسون هم ميكشه. عجله نكن. فقط اول از همه بهت بگم، من آدم پدرسوخته و پاچه ورماليدهاي هستم. فكر لالموني گرفتن رو از كلهات دور كن. با هر دوز و كلكي باشه از كارت سر درميآرم. پس بهتره خودت حرف بزني.»
از درد كمر خودمو فشار دادم به ديوار. انگار مهره هاش ميخواست از همديگه وا بشه.
گفتم: «شما منو برسونين مريضخونه، هر چي بخواين ميگم.»
گفت: «براي من شرط تعيين ميكني.»
گفتم: «شرط نيست آقا، انگار موقع وضع حملمه.»
گفت: «لاغ گيس ننهات. اسمت چيه؟»
گفتم: «عزت سادات.»
گفت: «شهرت؟»
گفتم: «يعني چي آقا؟»
گفت: «فاميلت چيه؟»
گفتم: «بيفاميل آقا.آدم بدبخت فاميلش كجا بود.»
گفت: «پدرسوخته بي همه چيز باز شروع كردي؟»
كمربندشو از روي ميز برداشت. اومد جلو. درد پشتم ساكت شد. اما تو دلم زير و رو ميشد. هي زد توي سر و صورتم. زير كتك گفتم:
«خدا شاهده فاميليمون همينه. وقتي اومده بودند شناسنامه بهمون بدن، باباي بابام گفته بود ما فاميل نداريم. اونام گذاشته بودند حسن بيفاميل.»
دست نگه داشت. گفت:
«با اين نره خر چه رابط هاي داشتي، آكله؟»
گفتم: «كدوم نره خر؟ نكنه خادمي رو ميگين؟ شوهرمه. يه پارچه آقاست. هفت، هشت ماه زنش شدم. آدم خوبيه. حالا كجاست؟ تورو خدا يه بلايي سرش نيارين.»
گفت: «تو ديگه اگه پشت گوشتو ديدي، اونم ميبيني. مگه اين كه حرف بزني. خب چه كتابهايي خوندي؟»
گفتم: «من همش سه كلاس سواد دارم.»
گفت: «خودتو به كوچه علي چپ نزن. من بالاخره مقرت ميآرم. اگه دلت نميخواد بچه تو از توي حلقت بكشم بيرون، خودت لپ و پوست كنده بگو اون هفت تيرو از كجا آوردين؟ از كي گرفتين؟ به كي ميخواستين برسونين؟»
گفتم: «خداييش ما رفته بوديم زيارت. من يه خورده كسمه خريدم. از قرار اونم خبر نداشته يه مشت كسمه خريده. بدبخت چه ميدونسته همچنين چيزي توشه.»
گفت: «توگفتي و منم باور كردم.»
بعد در اتاق باز شد يه مرتيكه چاق چشم دريده اومد تو چشمش كه به من افتاد مثل لاتها خنديد و گفت:
«به به خانوم. حرفم بلدي بزني يا لالي؟»
تا اومدم بفهمم كي به كيه، ديدم چادرم روي سرم نيست. بعد گفت:
«زنيكه پاردم سائيده هفت تير حمل ميكردين؟»
گفتم: «خداي بالاي سر شاهده من بيخبرم. تازه خادمي هم خبر نداره بدبخت. فكر كردم يكي از دوستاي آقا براش سوغاتي داده بعد معلوم شد عوضيه. شايد هم يكي ديگه بقچه رو عوض كرده براي همه دردسر درست كنه. خادمي چون آدم خوبيه، دشمن زياد داره.»
لاغره گفت:
«كه قرار گذاشتين حرف نزنين. خيلي خب ميدوني اين جا ما با زنهايي كه حرف نزنند، چي كار ميكنيم؟»
چندشم شد. تو يه چشم به هم زدن بلندم كرد زدم زمين. بعد پاهامو گرفت كشيد تا كنار ديوار. اون وقت با طناب پاهامو بست به صندلي. چاقه شروع كرد به زدن. حالا بند بندم از هم ميخواست وا بشه. بهم زور مياومد. دلم ريش ريش ميشد. تو سرم تير ميكشيد. پاهام گز گز ميكرد. كي طاهر بدبخت منو اين طوري ميزد. چاقه گفت:
«زنيكه حامله ام كه هستي. بچه رو تو شكمت خفه ميكنم.»
بعد دوباره شروع كرد به زدن. حالا از بيخ حلق جيغ ميكشيدم. هر يه كمربندي كه ميخورد كف پام، انگار ميخواست بچه سقط بشه. هي شلاق زد و گفت:
«به صغير وكبيرتون نميشه رحم كرد. ياللا هر چي توي چنته داري بريز روي داريه.»
منم توي جيغ و فرياد هي قسم و آيه كه خبر ندارم. چاقه به هن و هن افتاد. كمربندو داد دست لاغره. لاغره اومد جلو يه كمربند محكم زد كف پام گفت:
«كي اومدين قم؟»
گفتم: «دو روز پيش.»
يه كمربند محكم ديگه زد پرسيد:
«شب اول كجا بودين؟»
گفتم: «تو مسافرخونه.»
دوباره برد بالا زد كف پام. گرفت نوك انگشتم. پرسيد:
«شب دوم؟»
گفتم: «توي حجره يه آقا از دوستاي آقاي پيشنماز. چرا ميزني؟ خب اينارو كه ميدونم ميگم.»
بعد لاغره ديگه سئوال نكرد. هي زد. هي زد. داشتم ميمردم. چاقه گفت:
«بدبخت فكر بچه تون بكن. اگه شده همه زاد و رودتو زنده كنم ازت حرف ميكشم.»
از جون سير شده بودم. لاغره گفت:
«خودتو ميفرستم آب خنك بخوري. شوهرتم اعدام ميكنم. اما اگه حرف بزني ولتون ميكنم برين.»
چاقه گفت:
«وازش كن من قول ميدم حرف بزنه.»
لاغره گفت:
«فايده اي نداره. بيخود بازش ميكنيم. حرف نميزنه. بذار بزنم بكشمش.»
چاقه گفت:
«حرف ميزنه من ضامن.»
لاغره گفت:
«پس بگو بگه اسم اون يارو كه شب تو حجره اش خوابيده چيه؟»
گفتم: «شيخ عباس.»
گفت: «حجرهاش كجاست؟»
گفتم: «تو همون مدرسه آخوندها بالاي وضوخونه.»
گفت: «فيضيه؟»
گفتم: «آره.»
پاهامو باز كردند منو ول كردند و رفتند. پاهام گز وگز ميكرد. دل و اندرونم بهم ميخورد.كمرم ميخواست دهن وا كنه. بعد يكي اومد منو برد. تو يه اتاق درندشت. از سرما مثل زمهرير بود. نشوندم. بعد درو پيش كرد و رفت. از لاي شيار در نگاه كردم از خادمي خبري نبود.
نيم ساعت بعد چاقه و لاغره اومدند. چاقه گفت:
«دست مريزاد. ناز شستت. ما رو مچل ميكني؟! پس گذاشتي يارو در بره بعد مقر اومدي. بلايي سرت بيارم كه رب و ربتو ياد كني عنتر.»
بعد يه آقايي رو آوردند تو. از من پرسيدند:
«اينه؟»
گفتم: «نه.»
چاقه گفت:
«نه و نگمه.»
بعد هزار جور كلفت بار من و آقا كرد. اول آقارو وايسوندش رو به ديوار. بعد برش گردوندند. چاقه عمامه رو از سرش برداشت ماچ كرد داد دست لاغره گفت:
«قربون عمامه پيغمبر برم كه سر شما. . . هاست.»
بعد زد توي گوش آقا. حالا صداي نعره خادمي مياومد. دردم دو برابر شد. كمرم تير كشيد ول كرد. يه دقه راحت شدم. چشمهامو هم گذاشتم. نفسم تند شده بود. نصفه نصفه نفش ميكشيدم. دوباره كمرم تير كشيد. زدم زير گريه. چاقه اومد جلو با لگد زد توي صورتم. از دماغم خون زد بيرون. بعد با يه سيم كلفت سياه برق هي زد توي سر و كله ام. داشتم هلاك ميشدم. گفت:
«به من ميگن شمر بن ذيالجوشن با كابل هلاكت ميكنم.»
بهم زور اومد. ميلرزيدم و زور ميزدم. بعد زير ناله گفتم:
«بچه م داره ميافته. دارم ميميرم.»
يكي رو صدا كرد اومد تو. پاهامو بست به صندلي. چاقه گفت:
«براي بار آخر بهت ميگم حرف ميزني يا نه؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «پس ياللا حرف بزن. بگو ببينم تا ناكارت نكردم.»
گفتم: «چي بگم؟»
گفت: «شيخ عباس كجاست؟»
گفتم: «توحجره شه، من جاي ديگه رو نميدونم.»
سيم برق رو برد بالا با همه زورش زد به پام. پاهام آتيش گرفت. انگار يه درخت خورد كف پام. انگار اتاق خراب شد روم. از پام تا توي سرم تير كشيد و به شكمم فشار اومد. دوباره زد. داد كشيدم:
«مُردم. مُردم. مُردم اي خدا. نزن نزن.»
انگار همه جامو با چاقو تيكه تيكه ميكردند. هي زد، جيغ كشيدم. هي زد، دستمو گاز گرفتم. هي زد، به شكمم فشار اومد. دل و اندرونم پيچيد به هم. سرم داغ شد. تنم خيس شد. بچه خبر كرد كه ميخواد بياد. عق زدم و بالا آوردم. از زير سينه ام تا پاهام درد ميپيچيد. نفسم گرفت. به زور نفس كشيدم. با دستام به شكمم فشار آوردم و جيغ كشيدم.
چاقه گفت:
«زكي اين يارو داره ميزاد.»
|
behnam5555 |
02-26-2015 10:06 PM |
حوض سلطون (13)
محسن مخملباف
آقا چشمهاشو هم گذاشت و سرشو زد به ديوار. بعد لاغره از در رفت بيرون و برگشت توي گوش چاقه يه چيزي پچ پچ كرد. اون وقت دوتايشون رفتند بيرون. دو تا جوون قلچماق اومدند دست و پاي منو گرفتند بردنم بيرون. يكيشون كه زاغ بود پرسيد:
«قربون با همديگه ببريمشون؟»
لاغره گفت:
«آره.»
چاقه گفت:
«يه پتو هم ببر اين لكاته بكش روش. تو راه معطل نكن يه راست برو تهرون.»
بعد گذاشتنم عقب يه ماشين سرپوشيده. يه پتو هم انداختن روم. درو بستند. خادمي اون تو بود. با دست پاهاشو گرفتم. گفتم:
«ببين به چه روزي انداختيم.»
سرشو زد به آهن ماشين. دوتا دستهاشو با دستبند بسته بودند به صندلي نرده نرده اي زيرش. پاهاش باد كرده بود و خوني بود. صورتش و چشمهاش پف كرده بود.
گفتم: «بچه م داره ميافته يه كاري بكن.»
بعد زور زدم. دست خودم نبود. عصمت خانوم قابله ميگفت: خودتم بايد زور بزني. بايد كمك كني بچه بياد.
خادمي گفت:
«تو اسم شيخ عباسو گفتي؟»
گفتم: «آره، رفتند بيارنش، نبود. يه كاري بكن دارم ميميرم. ماشين تكون ميخورد. عصمت خانوم قابله ميگفت: زور بزن والا بچه خفه ميشه. عمه خانوم دنبال قرآن ميگشت راحت بزام، پيدا نميكرد. طاهر از پشت در ميگفت: عصمت خانوم چي شد؟ ماشين تكون مي خورد. عمه خانوم ميگفت: فاطمه زهرا رو صدا كن. گفتم: «كاشكي به دنيا نيومده بودم. كاشكي نبودم درد بكشم.» بعد ماشين تكون خورد. خادمي گفت: «رسيديم تهران شايد همديگه رو نبينيم. برسيم تهران منو سر به نيست ميكنند. هاشم دست تو سپرده.» اون وقت دوباره بهم زور اومد. اون وقت چشام سياهي رفت. اون وقت دستمو گاز گرفتم و جيغ كشيدم . اون وقت خادمي بلند بلند گريه كرد و بچه اومد. عصمت خانوم كمك كرد بچه م حسين و گرفت. عمه خانوم پيچيدش توي حوله. گفت: درو ببنديد باد نياد تو بچه بچاد.
اون وقت ماشين تكون خورد و لرزم گرفت. ديگه راحت شدم. به خادمي گفتم: «پاي بچه رو بگير سرازيرش كن خفه نشه.» گفت: «دستم بسته است.» خودم پاهاشو گرفتم بلند كردم سرازيرش كردم. از دهنش خونابه اومد. اون وقت گريه كرد. خادمي هم گريه كرد و سرشو زد به آهن ماشين. ماشين هي تكون خورد. روي تن بچه رو پي گرفته بود. روي سرش از مو سياه بود.
گفتم: خادمي، دختره. چادرمو از زيرم كشيدم بيرون و پيچيدم دورش، بعد بند نافشو كشيدم، سفت بود. ناخن انداختم، كنده نشد. با دندون كندمش به خودش گره زدم. بچه رو گذاشتم روي زانوي خادمي. از حال رفتم. همهجا رو دود سياه پر كرده بود. از بيابون آتيش مياومد تو. سوز مياومد. كف پاهام ميسوخت و گز گز ميكرد.
دختر قنبر گفت: خانوم جون پول همراهم نيست. گفتم: مرده شور پولو ببرن مگه آدم همه كارو براي پول ميكنه. يه لگن آب ريختم سرش. داغ بود. تو بغلم پر پر زد. اون وقت مادرش خودشو زد به در و ديوار. عصمت خانوم گفت: يه كم زور بده جفت نره بالا. خادمي بلند بلند گريه كرد. طاهر گفت: چي شد عصمت خانوم جون؟ عمه خانوم گفت: چشمت روشن پسره. گفتم: خادمي دختره. ناراحت نشي. گفت: «برسم تهران سر به نيستم ميكنند. هاشم دستت سپرده.» ماشين تكون ميخورد. لرزم گرفت. بند نافو كشيدم، قلبم كنده شد. جفت نيومد. ولش كردم. بچه گريه ميكرد. خادمي گفت: «خدايا ببين.» بعد سرشو زد به ديوار. بچه ساكت شده بود. خوابم برد. ماشين چه تكوني ميخورد. اون وقت تو اتاق خودمون توي مسجد يه چراغ روشن كرده بودم. رفته بودم زير لحاف. مث اين كه سرماخورده بودم. غم چنبره زد بود تو دلم. شده بودم چوب خشك. مچاله شده بودم. همچين كه انگار رفتم به سجده. خادمي اومد تو گفت: «عزت سادات چه وقت نماز خوندنه؟» بعد هر چي وايساد ديد پا نميشم. اومد تكون تكونم داد. مثل يه چوب خشك ولوي اتاق شدم. خادمي گفت: واي عزت سادات چت شده؟ گفتم: خداحافظ خادمي منو حلال كن. ديگه صدايي ازم در نمياومد. خادمي دوئيد تو شبستون. چه جيغ هايي ميزد. تا اين كه ماشين تكون خورد. بچه باز گريه ميكرد. خادمي صورتشو خم كرده بود روي بچه از روي پاش نيفته. يه سوز سردي ميزد تو. بچه رو از روي پاش برداشتم گرفتم زير پتو. جفت نيومده بود. گفتم: «خادمي بيا زير پتو سردت نشه.» دستهاش بسته بود. نگاهم كرد گفت: «تو حالت خوبه؟» به بچه شير دادم. چه مكهايي ميزد. اما شير نمياومد. دلم ضعف ميرفت. نفسم تنگ شد. جفت نيومده بود. از حال رفتم. اون وقت عمه خانوم گفت: يه گل هندوانه بذار دهنت حالت جا بياد. گفتم: ترو خدا ببين عمه خانوم كفشهام تنگ بوده پاهام چه تاولهايي زده. گفت: الهي دستشون بشكنه يه خورده از اين زيتونها بمال روش خوب ميشه. خودش زيتون كند ماليد روي پام. دردش ساكت شد. اون وقت ماشين وايساد. خادمي گفت: «عزت سادات خداحافظ من رفتم. حلالم كن.» هر چي كردم جوابشو بدم زبونم نچرخيد. هرچي كردم نگاهش كنم، چشمهايم باز نشد. بچه سينه مو ول نميكرد. اومدم آه بكشم، نفسم در نيومد. انگار روح از بدنم مفارقت كرده بود. اون دو تا قلچماق خادمي رو كشيدند و بردند. توي راه چه جيغهايي ميكشيد. خدايا من كه ازش راضيام. حلال حلال. عمه خانوم گفت: چشات خسته است. دلمرده اي. يه دقه بخواب. خوابيدم. چه باغ مصفايي چه آفتاب خوبي.
پائيز 1363
|
اکنون ساعت 01:13 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)