نامه های عاشقانه/جبران خلیل جبران/ مسیحا برزگر
این روزها عجیب کتاب می خونم ! از نویسنده هایی که دیوونه شونم ...
امروزم این قسمت از کتاب نامه های عاشقانه رو می نویسم : ماری عزیزم . . دوست دارم سکوت کنم و به تو چشم بدوزم زندگیم ساکت و آرام میذرد.کار می کنم و قدم می زنم. میلی به دیدن مردم ندارم.گویی در انتظار چیزی شگفتم تا نیمه ی ناسوخته ی وجودم را بسوزاند دلم میخواهد بیشتر بنویسم ، اما نمی توانم. کمی خسته ام و سکوت ِ روحم سیاه شده است. کاش می توانستم سرم را روی شانه هایت بگذارم و سیر بگریم .... . . خلیل |
نامه های عاشقانه/جبران خلیل جبران/ مسیحا برزگر
اینو هم از کتابی که دارم براتون می نویسم
من کتاب رو نمیخونم... با تموم وجودم می خورمش و غرق درِش میشم.. جبران... این مرد فوق العادس.............. این جمله ها رو چندیدن بار تکرار می کردم... ماری خوبم ! زندگی کردن جرئت می خواهد.تنها آدم های شجاع می توانند همچون دانه ، پوسته ی خود را بشکافند ؛ بیرون بیایند و به خورشید سلامی دوباره بدهند باید خود را به رود سپرد و راهی دریا شد.بایددل خود را به روی هستی گشود. کسانی که خواهان پیمودن قله ها هستند ، باید گام هایی به بلندای قله ها داشته باشند.. بیا با ابر و باد و باران دوست باشیم و دلِ خود را به هم نشان بدهیم ... خلیل --------------------- پی نوشت : چقد این روزا دلم دریا می خواد تا یه غزل بنویسم..... |
قربون عظمتت برم اوسا کریـــــــــم
جبران خليل جبران :
خداوندا، نمى توانيم از تو چيزى بخواهيم كه تو نيازهاى ما را مى دانى، پيش از اينكه در ما پديدار شود.:63: پی نوشت : قربون عظمتت برم اوسا کریـــــــــم |
:)
ما همیشه نگران یافتن پاسخیم . گمان می کنیم پاسخ ها برای فهمیدن معنای زندگی مهم هستند .
مهمتر آنست که به تمامی زندگی کنیم و بگذاریم زمان , واژه های هستی مان را بر ما آشکار کند . اگر بیش از حد نگران معنایابی برای زندگی باشیم ٬ مانعی می شویم در کار طبیعت ٬ و در خواندن نشانه های خداوند در می مانیم . اشک ولبخند / جِبران خلیل جِبران |
من نیز چنین لذتی را تجربه کرده ام.
یک بار از مترسکی پرسیدم:
ایا از ایستادن تنها در این دشت خسته نشده ای؟ پاسخ داد: ترساندن دیگران لذتی عمیق و پایدار دارد ،به همین خاطر من از کارم راضی ام و هرگز از ان خسته و بیزار نمی شوم! دمی اندیشیدم و گفتم: درست گفتی من نیز چنین لذتی را تجربه کرده ام. گفت: فقط کسانی می توانند چنین لذتی را بچشند که تنشان از کاه پر شده باشد سپس او را رها کردم و به راه خود ادامه دادم در حالی که نمی دانستم منظورش ستایش از من بود یا تحقیر کردن من. یک سال گذشت و مترسک به انسانی پیرو دانا تبدیل شده بود و وقتی دوباره از کنارش گذشتم: دو کلاغ را دیدم که مشغول لانه ساختن زیر کلاه او بودند. |
در شهری که به دنیا امده ام ،زنی با دخترش زندگی می کرد که هر دو عادت داشتند در
خواب راه بروند.در یکی از شبهای ارام زیبای تابستانی مادر و دختر طبق عادت همیشگی در خواب راه رفتند و در باغی مه گرفته به هم رسیدند. مادر به دخترش گفت: لعنت به تو ای دشمن بدخوی من!تویی که جوانی ام را تباه کردی تا زندگی خود را روی ویرانه های زندگی ام بسازی ،ای کاش می توانستم تو را بکشم.! دختر پاسخ داد: ای زن نفرت انگیز و خودخواه !ای کسی که راه ازادی را بر من بسته ای ،ای کسی که می خواهی زنده گی ام انعکاسی از زندگی فرسوده و بی رنگ خودت باشد. ای کاش نابود می شدی. در ان لحظه،خروسی بانگ زد و هر دو در حالی که در باغ راه می رفتند از خواب بیدارشدند. پس مادر با مهربانی گفت: این تو هستی ای کبوتر من؟ ودخترش با صدایی شیرین پاسخ داد و گفت: اری من هستم ای مادر مهربان. |
دو عابد که دوست یکدیگر بودند ،بر قله کوهی بلند زندگی می کردند و در انجا مشغول
پرستش خداوند بودند .این دو مرد ظرفی گلین داشتند و این تنها سرمایه انان بود. در یکی از روزها شیطان وارد قلب عابد پیرتر شد و او را وسوسه کرد. بنابراین او نزد عابد جوان تر رفت و گفت: مدتهاست ما در کنار هم زندگی می کنیم و اکنون زمان ان فرارسیده است که از هم جدا شویم .پس بیا سرمایه خود را قسمت کنیم .عابد جوانتر از شنیدن سخن او اندوهگین شد و گفت: ای برادر جدایی از تو فلبم را مجروح می کند.اما اگر در رفتن ضرورتی می بینی ،من مانع رفتنت نخواهم شد.سپس ظرف گلین را اورد و گفت: ای برادر عزیز این تنها دارایی ماست و تقسیم کردن ان غیر ممکن است ،پس بهتر است این از ان تو باشد . عابد پیرتر خشمگین شد و گفت: من از تو صدقه نمی گیرم و چیزی را که مال من نیست نمی پذیرم .بنابراین ،باید ظرف بین ما تقسیم شود تا هر کدام از ما سهم خود را بردارد. عابد جوانتر با مهربانی گفت: اگر این ظرف را بشکنیم و به دو نیم کنیم ،چه فایده ای داردبرای من و تو خواهد داشت به همین جهت چاره ای نداریم جز اینکه قرعه بیندازیم . عابد پیرتر گفت: من می خواهم عدالت اجرا شودو فقط سهم خودم را می خواهم و قرعه کشیدن کارعادلانه نیست. عابد جوانتر که بحث کردن را بی فایده دید به ناچار گفت: ای برادر عزیز اکنون که در این کار اصرار می ورزی پس ظرف را به دو نیم کنیم. اما ناگهان چهره عابد پیرتر کبود شد و فریاد زد: وای بر تو !چقدر ترسو و پست و نادان هستی ،زیرا نمی توانی با کسی دشمنی کنی. |
پیرمردی که مهمانسرا داشت نزد او امد و گفت:
با ما در باره خوردن و اشامیدن حرف بزن و او گفت" ای کاش می توانستید در بوی خوش زمین زندگی کنید و همچوا گیاهان هوا از پرتو نوررشد می کردید و با ان قانع بودید .اما وقتی ناگزیر برای خوردن موجودی را بکشید و نوزاد کوچکی را از اغوش مادرش جدا کنید تا از شیزش سیراب شوید ،پس این کارها را از روی عبادت انجام دهید.بگذارید سفره شما محرابی باشد برای قربانی کردن برکتهای پاک و بی گناه جنگل ها و دشتها برای انچه پاکتر و بی گناه تر از ان در اعماق وجود نیست. هنگامی که حیوانی را ذبح می کنید در دل به او بگویید: همان نیرویی که به من دستور داده است که تو را بکشم مرا هم خواهد کشت و وقتی که اجلم فرا برسد مانند تو خورده خواهم شد.زیرا همان قانونی که تو را به دست من گرفتار کرده است مرا نیز به دستی که نیرومند تر از من است تسلیم خواهد کرد. خون تو خون من چیزی جز شیره ای نیست که در رگهای درخت اسمان جاری استو برای غذای ان اماده شده است. انگاه که سیبی را با دندان گاز می زنی به او بگو: دانه های تو در بدن من زندگی خواهد کرد و شکوفه های فردای تو در دل من خواهند شکفت و عطر تو با نفس من بالا خواهد رفت و ما با هم در همه فصل ها شادی خواهیم کرد. و هنگامی که در پاییز انگورهای خود را از تاکستان می چیند و انها را در چرخشت می ریزید تا شراب تهیه کنید و در دل به خود بگویید: من نیز خود تاکستانی هستم که میوه ام برای چرخشت چیده خواهد شد و مرا مثل شرابی جدید در خم هایی جدید خواهند ریخت. ودر زمستان هنگامی که شراب را از خم خارج می کنی تا ان را بیاشامی برای هرجامی که می نوشی در قلب خود ترانه ای بخوان ،ترانه ای که در ان از روزهای پاییزی و از تاکستان و چرخشت یاد کنی. |
زنی گفت:
با ما در باره شادی و اندوه سخن بگو.و او در پاسخ گفت: شادی شما همان غم بی نقاب شماست. چاهی که خنده های شما از ان در می اید،چه بسا که با اشکهای شما پر شود و ایا جزاین چه می تواند باشد> پس هر گاه دیو غم دندانهای خود زرا بیشتر در جسم شما فرو برد،شادی در اعماق قلبتان دوچندان خواهد شد.مگر ان جامی که شراب شما را درخود جای داده است،همان جامی نیست که در کوره کوزه گر پخته شده است،پیش از اینکه به دست شما برسد؟ مگر ان نی ای که به روح شما ارامش می بخشد ،همان چوبی نیست که ان را با تبر قطع کرده و درونش را با کارد تراشیده اند؟ هرگاه شاد شدید در اعماق قلب خود جستجو کنید تا ببینید که سرچشمه شادی های شما همان سرچشمه غم و اندوه شما نیست و نیز هرگاه غمگین هستید ،و به اعماق قلب خود بنگرید تا ببینید به راستی گریه شما برای ان چیزی نیست که مایه شادی شما بوده است.بعضی از شما می گویید: شادی بالاتر از غم است و بر برخی می گویید نه غم و اندوه برتر است .اما من به شما می گویم که این دو از هم جدا نیستند. این دو با هم می ایند و با هم می روند .انها همچون دوقلوهایی هستند که از هم جدا نمی شوند.هر گاه یکی از انها به تنهایی بر سفره شما نشست. به یاد داشته باشید که دیگری در بستر خوابیده است. اری به راستی شما مانند دو کفه ترازو میان غم و شادی خود اویزان شده اید. شما میان این دو کفه ،تا ابد،در حرکت هستید و فقط زمانی که اعماق وجودتان خالی باشد ،در یک ترازو ارام می مانید و متوقف می شوید . هنگامی که خزانه دار گنج های زندگی می اید و شما را از کفه ترازو بر می دارد تا زرو سیم خود را اندازه بگیرد، شادی و غم شما ناگزیر بالا و پایین می رود. |
جملات زیبا جبران خلیل جبران
جملات زیبا و پر مفهوم جبران خلیل جبران |
اکنون ساعت 12:45 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)